Monday, December 11, 2006

پشتکار

همه‌ي زندگيش شده بود اين شرط بندي. از همه چيز واسش مهم‌ تر بود. از اون روزي كه با امين اين شرط و بسته بود ديگه آروم و قرار نداشت. واقعاً همچين كاري هم دل و جرۀت مي خواست و هم كله شقي. از اون روز كه با امين ، مينا رو ديده بودن اين شرط و روش بسته بودن : حميد ادعا كرده بود كه مينا آبش رو خواهد خورد! و امين باهاش سر يه پول قلنبه شرط بسته بود . و حميد 2 انگيزه‌ي خيلي قوي واسه‌ي اين كار داشت : پول و كلكل با امين. از طرفي مينا رو هم دوست داشت. چون به نظرش چهره‌ي زيبا و معصومي داشت. ولي امين همش مي گفت كه قيافش شبيه جنده هاس! به هر حال تمام فكر و ذكر حميد بردن اين شرط شده بود. به هر كاري فكر مي كرد و همه جوره مي خواست رابطش رو با مينا تو دانشگاه بيشتر كنه. ولي مينا از دوستي معمولي فراتر نمي رفت . چه برسه به ........ . پس اين راه منتفي بود. بازم فكر مي كرد : اگه بتونه يه جوري گيرش بياره.... نه! اون مقاوم تر از اين حرفاس. اگه به زور ...... نه اونوقت آبروش رو چه طوري جمع كنه... تا...... . تا اينكه يه فكري به ذهنش رسيد : يه جوري كه مينا نفهمه توي نوشيدني يا غذاي مينا بريزه . ولي كار خيلي سختي بود . درسته كه 3-4 بار با مينا ناهار خورده بود، ولي هم بوش و از اون مهم تر ظاهر تهوع آورش اجازه‌ي اين كار رو به راحتي بش نمي داد. بايد يه چيز خوردني پيدا مي كرد كه متوجه نشه كه همچين چيزي رو مي خوره. و بعد از كلي مشاهده‌ي دقيق چاشني ها سس مايونز نظرش رو جلب كرده بود. ولي باز هم بوي خاصش باعث آبروريزي بود. پس بايد غذا هايي رو پيدا مي كرد كه توي اونا مايونز بود : فهميدم! الويه! ولي چه جوري بش الويه بدم؟! تا حالا هيچوقت واسش غذا نبردم آخه. فهميدم
تولد حميد حميد توي مرداد ماه بود . ولي به جز امين هيچكي اين رو نمي دونست. اين بهترين كاري بود كه مي تونست انجام بده . آخه كسي به الويه‌ي تولد همچين شكي نمي كرد. تازه مي تونست خيلي هاي ديگه رو هم به همچين فيضي برسونه! تصميمش رو گرفت: پنج شنبه‌ي هفته‌ي آينده بهترين زمان براي اين كاره . تازه ميان ترم ها هم تموم شده. يه تولد كوچولو و جم و جور توي جمشيديه. از دوستاي صميميش هيچكي رو دعوت نكرد . چون زمان تولدش رو مي دونستن. به مامانش هم نگفت كه داره تولد مي گيره . ولي بش گفته بود كه واسه‌ي اين اردو قرار كه اون الويه درست كنه . مامانش هم يه الويه‌ي توپ واسش درست كرده بود . ولي حميد بش گفته بود كه سس نريزه. چون بالاخره حميد هم بايد يه سهمي تو درست كردنش داشته باشه! ولي مامانش نمي دونست كه حميد چه جور سسي قرار بريزه توي غذا. شب قبل از تولد بعد از اينكه مامانش الويه رو درست كرده بود با يه سس افتاد به جون الويه. ولي جريان چيز ديگه اي بود. وقتي كه مامانش خوابيد الويه رو بيرون اورد و دوربينش رو يه جا واسه فيلم گرفتن ثابت نگه داشت و2تا ساندويچ واسه خودش و امين درست كرد و تا مي تونست و توان داشت توي الويه جق زد. خلاسه يه سس حسابي ريخت توي الويه. و واسه انكه بوش تابلو نشه كلي آويشن ريخت توش. و باقي سانديچ ها رو درست كرد. ولي خوب الويه زياد تر از 5-6 تا مهمون تولد بود و باقيش رو توي يخچال گذاشت.
ساعت 4 با امين راه افتادن. يه كيك هم سر راه گرفتن . چندتا هم ظرف يه بار مصرف گرفتن. موقع خوردن ساندويچ ها حميد دل تو دلش نبود: اگه كسي بفهمه چي؟ ولي امين مطمئن بود كه كسي نمي فهمه و از اين كه بايد هم مي باخت و هم پول رو مي داد شاكي بود. ولي ته دلش حميد رو تحسين مي كرد.حميد هم بعد از تموم شدن غذا يه نفس عميق كشيد و به خاطر اين پيروزي توي پوستش نمي گنجيد.
ولي جريان به همينجا ختم نشد . يه ساعت بعد از اين كه حميد واسه‌ي اردو ازخونه بيرون اومد، خواهرش خسته و كوفته از دبيرستان اومد. و خيلي هم گشنه بود . لباس هاش رو هم كه عوض كرد دويد سر يخچال: مامان! من بقيه‌ي الويه‌ي حميد رو مي خورم. مامانش هم گفت باشه. الويه رو گذاشت روي ميز و با تمام وجودش شروع كرد به خوردن. توي دلش هم گفت: گند زدي حميد خان! همه‌ي سسش كه مونده تهش!تازه اصلاً هم سس خوبي نگرفتي . هم بو مي ده هم بد مزس!
الوش

Wednesday, November 22, 2006

بابا

روي يكي از صندلي هاي پارك نشسته بودم و داشتم كتاب مي‌خوندم. سرم تو كار خودم بود كه يهو ديدم يه خانوم خيلي خوشگل و ناز و ... و... و ............ اومد روي صندلي روبه رووييم نشست. زير چشي نگاش كردم و ديدم كه حسابي داره منو نگاه مي‌كنه . ولي من كاري به كارش نداشتم و مثلاً داشتم كتاب مي‌خوندم. البته هيچي نمي‌فهميدم ولي نشون مي‌دادم كه سرم تو كار خودمه. دو سه دفعه كه نگاش كردم ديدم زل زده به من! تا خواستم اعتراض كنم تمام وجودش رو تو بغلم احساس كردم و با وجود زنانش منو در بر گرفته بود . باور كردني نبود. احساس كردم كه الان تو بغلش تو يه تخت خوابيدم و داريم از همديگه لذت مي‌بريم. من كه نميدونستم كجام ولي اصلاً برام مهم نبود. ما داشتيم از همديگه لذت مي‌برديم و اين مهم بود . چند لحظه بعد احساس كردم كه دارم ارضا مي‌شم. ولي يه سوزش بد داشت. مثله انكه با كاغذ جلوش رو گرفته باشن. وقتي كه از حال رفتم يه صداي آشنا ولي خيلي ضعيف به گوشم خورد. .....؟! يعني خودشه؟! صداي بابام از ميون زمين و آسمون بلند شده بود و هر لحظه بلند تر مي‌شد. چنان ترسيده بودم كه در يه لحظه حركت سريع خايه هام به طرف حلقم رو حس كردم. آخه بابام اونجا چيكار داره؟! تازه چرا منو صدا مي‌كنه؟! " علي....! علي....!" . تازه به نظر ميرسيد داره عصباني هم مي‌شه: "علي...!بلند شو ديگه..! مگه امروز نمي‌خواي بري مدرسه...!" الوش