روي يكي از صندلي هاي پارك نشسته بودم و داشتم كتاب ميخوندم. سرم تو كار خودم بود كه يهو ديدم يه خانوم خيلي خوشگل و ناز و ... و... و ............ اومد روي صندلي روبه رووييم نشست. زير چشي نگاش كردم و ديدم كه حسابي داره منو نگاه ميكنه . ولي من كاري به كارش نداشتم و مثلاً داشتم كتاب ميخوندم. البته هيچي نميفهميدم ولي نشون ميدادم كه سرم تو كار خودمه. دو سه دفعه كه نگاش كردم ديدم زل زده به من! تا خواستم اعتراض كنم تمام وجودش رو تو بغلم احساس كردم و با وجود زنانش منو در بر گرفته بود . باور كردني نبود. احساس كردم كه الان تو بغلش تو يه تخت خوابيدم و داريم از همديگه لذت ميبريم. من كه نميدونستم كجام ولي اصلاً برام مهم نبود. ما داشتيم از همديگه لذت ميبرديم و اين مهم بود . چند لحظه بعد احساس كردم كه دارم ارضا ميشم. ولي يه سوزش بد داشت. مثله انكه با كاغذ جلوش رو گرفته باشن. وقتي كه از حال رفتم يه صداي آشنا ولي خيلي ضعيف به گوشم خورد. .....؟! يعني خودشه؟! صداي بابام از ميون زمين و آسمون بلند شده بود و هر لحظه بلند تر ميشد. چنان ترسيده بودم كه در يه لحظه حركت سريع خايه هام به طرف حلقم رو حس كردم. آخه بابام اونجا چيكار داره؟! تازه چرا منو صدا ميكنه؟! " علي....! علي....!" . تازه به نظر ميرسيد داره عصباني هم ميشه: "علي...!بلند شو ديگه..! مگه امروز نميخواي بري مدرسه...!" الوش
Wednesday, November 22, 2006
Subscribe to:
Posts (Atom)